تاریک و دلشکسته و افســرده فرض کن
یک آسمان قرار به هم خورده فرض کن
دلتنگی درخت اناری که دست را
از درد انتظار به سر برده فرض کن
تاریک و دلشکسته و افســرده فرض کن
یک آسمان قرار به هم خورده فرض کن
دلتنگی درخت اناری که دست را
از درد انتظار به سر برده فرض کن
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد
من و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد
مرگ در قاموس مــا از بـی وفایــی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصـــه ی فــرهـاد دنیــــا را گـرفت ای پادشـــاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهـــر محتــــاج ترحـــم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایـــم کن ولـــی نا آشنایـــی بهتــر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبــری خوب است، اما دلربایــی بهتر است
هر کســی را تاب دیدار سر زلف تـــو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگــز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است