به دریا می زنم امشب دل توفانی خود را
که طوفانی کنم از غم تمام شانه خود را
پس از خاموشی چشمت بدم می آید از
که در دنیا نمی بینم گل یکدانه خود را
نهالستان سبزت را عجب پاییز طولانیست
که عمر من نمی یابد در آن ریحانه خود را
به هر در می زنم دل را خیالت را نمی بینم
که شاید بشکنم یک شب سکوت خانه خود را
چو دیدم شمع بالایت سحر را در نمی یابد
میان شعلــــه افکندم پــر پروانه خود را
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.