سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه
چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه
چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
دوست دارم بنویسم :) اما نمیدونم باید چی بنویسم :(
اوضاع من مثل این میمونه که دوست داری خوشحال باشی , اما ندونی چجوری میتونی خودتو خوشحال کنی :(
اوضاع کی پیچیدس . شاید چند ساعت دیگه یک موضوع خوب برای حرف زدن پیدا کنم . شایدم فردا این موضوع به ذهنم برسه . در هر دو صورت مینویسم . نه برای کسی
همیشه نوشتن بهم حس خوبی میداده .
اما نمیدونم چرا تابحال سعی در نوشتن افکار روزاندم نداشتم ! شاید از این حس خوب میترسیدم . خیلی وقته حس خوبی نداشتم .
نمیدونم عاشق خوب بودن هم جزء این حس خوب میشه یا نه . ولی همیشه در تلاشم که احساس خوبی نسبت به زندگی داشته باشم . با اینکه گاهی اوقات شرایط زندگی از دست آدم خارج میشه و کارهایی میکنی که واقعا برای اونها ساخته نشدی .
منم مثل خیلی از آدما کارهایی کردم که نباید انجام میدادم . پشیمونم
چرا امروز من اقدر ابراز پشیمونی میکنم .
چرا اصلا من امروز همش به گذشته دارم فکر میکنم
مرتبط با پست قبل
اینکه بدونی وب سایتی کاربر نمیگیره ! مگر اینکه بروزرسانی مستمری داشته باشه , خیلی خوشحالت میکنه :)
فکر میکردم پرشین تمپلیت واقعا 19000 کاربر پیدا کرده :( و از این بابت خیلی ناراحت شده ام . اما بعد از بررسی متوجه شدم که نخیرم , اینجوریا هم نیست ! مگه میشه وب سایتی بروز رسانی نداشته باشه , بعد 19000 کاربر هم بگیره !
واقعا اینکار نشدنی هست ! تمام کاربرای این سایت اسپم بودن . یک وب سایت روسی , سایت رو هک کرده و این اکانت هارو درش ایجاد میکنه .
ولی هنوزم سر حرفم هستم . ای کاش اهدافمو ادامه داده بودک
بیتردید , همانچیزی که باعث پیشرفت در اشخاص دیگر میشود ! بر روند پیشرفت ما هم تاثیر مثبت میگذارد !
شاید نتوان این موضوع را بخوبی درک کرد! اما بعد از گذشت زمان و شکستهای متعدد متوجه میشویم که تنها دلیل به موفقیت نرسیدنمان , ادامه ندادن اهدافمان در گذشته است .
اگر اهدافی که در گذشته برایشان برنامه ریزی کرده بودم را ادامه میدادم , بیشک امروز به مقصود خود رسیده بودم .
روزیکه پرشین تمپلیت را فروختم تنها 750 تا کاربر داشت و اما امروز , با اینکه هیچ بروز رسانی ای در این وب سایت صورت نگرفته ! تعداد اعضایش بعد از گذشت تنها 11 ماه به 19000 عضو رسیده .
ای کاش رهایش نمیکردم .
موفقیت در ادامه دادن اهداف است نه تغییر ماهیت آن
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران که دین بازیچه ای شد
که با آن کسب نان و نام کردند
اگر همیشه سعی میکنید شاد باشید، باشادی خداحافظی کنید! درست مانند تمام آن لحظاتی که با تمام توان خود سعی میکنید خونسرد باشید، و در واقع اصلاً خونسرد نیستید!
شادی مانند همهی احساسات دیگر است، سعی نکنید مثل پول، یاد گرفتن نواختن یک ساز و یا نقاشیکردن آن را به دست بیاورید. این احساس در فرآیند کارها و در گذر زمان به شما دست خواهد داد، البته اگر همهچیز سر جای خودش باشد. بودن همهچیز سر جای خودش به معنی درست پیش رفتن زمین و زمان نیست، دقیقاً به معنی برداشت درست شما از احساس شادی است!
شادی یک احساس قابل خریدن یا به دست آوردن نیست، بلکه عوارض جانبی تجربیاتی است که در زندگی داریم.
شما شادی را در دست خواهید داشت وقتی تمام جنبههای دیگر زندگی را نیز در دست داشته باشید.شادی لذت بردن نیست؛ حتی لذت داشتن ماشین آخرین مدل!
چه زیبا گفت فرخزاد
اگر مستضعفی دیدی،
ولی از نان امروزت
به او چیزی نبخشیدی.
به انسان بودنت شک کن
اگر چادر به سر داری،
ولی از زیر آن چادر
به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن
اگر قاری قرآنی،
ولی در درکِ آیاتش
دچارِ شک و تردیدی.
به انسان بودنت شک کن
اگر گفتی خدا ترسی،
ولی از ترس اموالت
تمام شب نخوابیدی.
به انسان بودنت شک کن
اگر هر ساله در حجّی،
ولی از حال همنوعت
سوالی هم نپرسیدی.
به انسان بودنت شک کن
اگر مرگِ کسی دیدی،
ولی قدرِ سَری سوزن
ز جای خود نجنبیدی
به انسان بودنت شک کن...
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم؟
من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند
کنار من ننشیند که آتشم بنشاند
تاریک و دلشکسته و افســرده فرض کن
یک آسمان قرار به هم خورده فرض کن
دلتنگی درخت اناری که دست را
از درد انتظار به سر برده فرض کن
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد
من و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد
مرگ در قاموس مــا از بـی وفایــی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصـــه ی فــرهـاد دنیــــا را گـرفت ای پادشـــاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهـــر محتــــاج ترحـــم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایـــم کن ولـــی نا آشنایـــی بهتــر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبــری خوب است، اما دلربایــی بهتر است
هر کســی را تاب دیدار سر زلف تـــو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگــز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است
شبها به ماه دیده تو را یاد می کنم
با مه فسانه گفته و فریاد می کنم
شاید تو هم به ماه کنی ماه من نگاه
با این خیال خاطر خود شاد می کنم
هزار بار نوشتم و پاره کردم باز
نیامدی و دلم را ستاره کردم باز
چقدر شعر شدم شعرهای آبی رنگ
ردیف و قافیه و استعاره کردم باز
چقدر سوره شدم آیه آیه دلتنگی
چقدر محض شما استخاره کردم باز
گره به قلب من افتاده صد هزار گره
به اسم اعظمتان راه چاره کردم باز
دلم گرفت از این شهرهای بی موعود
تمام پنجره ها را دوباره کردم باز
دخیل بسته دلم،روضه ای بخوان آقا
هوای کودک بی گاهواره کردم باز
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
گاهی هوای من به سرت می زند ولی
پس می رود بدون درنگ و معطلی
گاهی برای با تو نشستن ذخیره است
جایی کنار جای خودت روی صندلی
کف می زنی به حسّ غزل های دائمم
حتی چرند های پر از نقد اولی
داری برای او عددی می شوی تو هم
حظ کن! چه لحضه های خوش و خوش مبدّلی
اما هنوز چیز زیادی نرفته که
هرچیز می رسد به همان جای اولی
هر دفعه دست رد زده ای خواهش مرا
این دفعه پاسخی بده از جنس یک بلی
یک خانه ی بدون جواب و پر از جواب
انگار این تویی که معمای جدولی
دارد هوای من به سرت می زند ولی
من هیچ وقت مثل تو یک زن نمی شوم
آدم شدی ولی چه کنم من نمی شوم
من یک چراغ الکلی مست بی رمق
جز با جرقه های تو روشن نمی شوم
من هیچ وقت عکس خودم را نمی کشم
چون من شبیه آن "من" قبلا نمی شوم
از حرفهای مفت و اراجیف خسته ام
شاعر که نه ...نمی شوم ...اصلا نمی شوم
حتی خدا به شیشه من سنگ می زند
چون هیچ وقت مثل تو یک زن نمی شوم
هی زل نزن به قاشق و لیوان و بستنی
من را نگــاه کــن دو دقــیقــه که با مـنی
من با تو حـرف مـی زنـم امـا تو زیر لـب
می خوانی و هزار و یک آهنگ می زنی؟
هی پایه های صندلی ات را عقب نکش
با ساعـتـت نگــو که فقـط فکر رفتـنـی
این سایه ی مچاله که اینجا نشسته است
یک مرد عاشق است نه یک آدم آهنی!
آخـر کـدام گوشه ی دنـیا شنـیـده ای
مردی چنین کشاله شود در پی زنی؟
::
کافه شلوغ شد...چه بگویم؟..بلند شو...
شاعر : رضا رحیمی
...
هر شب فـزاید٬ تـاب و تـب من
وای از شـب من٬ وای از شـب من
یـا من رسانـم٬ لـب بر لـب او
یـا او رسانـد٬ جـان بر لـب من
استـاد عـشـقـم٬ بـنشیـنی و بـرخـوان
درس مـحبت٬ در مکـتب من
رسم دو رنـگی٬ آئـین مـا نـیست
یـکـرنـگ بـاشد٬ روز و شـب من
گـفـتم رهی را٬ کـامشب چـه خـواهی؟
گـفت آنـچه خـواهـد نـوشـین لـب من.
دستی ز کرم به شانه ی ما نزدی
بالی به هوای دانه ی ما نزدی
دیری است دلم چشم براهت دارد
ای عشق ٬ سری به خانه ی ما نزدی
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
این درد نهانسوز، نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب، شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی به سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم **
فریاد ز بیمهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز، شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
شفیع کدکنی
عشق شاعر شدن و شهره شدن کشته مرا !
غـم هـورا و کـف و سـوت زدن کشـتـه مرا !
به دروغ از تـو سـرودم همـه ی عمـر ولـی
راست این ست که عشق خود من کشته مرا
حرف از اصلاح و عدالت زدم و ، وای به من
که غم نان شب و بچـه و زن کشتـه مرا
پی بیگانـه دویدیـم ، و لیـکـن گفتیـم :
« درد محرومیت و حب وطن کشته مرا »
چپ نرو ! راست نگو ! پلک نزن ! سرفه نکن !
این همه مرز و حصار و قدغن کشته مرا
جرأتی نیست مرا تا که بگویم : « دنیا !
عشق تو ، عشق به این آب لجن کشته مرا »
به دریا می زنم امشب دل توفانی خود را
که طوفانی کنم از غم تمام شانه خود را
پس از خاموشی چشمت بدم می آید از
که در دنیا نمی بینم گل یکدانه خود را
نهالستان سبزت را عجب پاییز طولانیست
که عمر من نمی یابد در آن ریحانه خود را
به هر در می زنم دل را خیالت را نمی بینم
که شاید بشکنم یک شب سکوت خانه خود را
چو دیدم شمع بالایت سحر را در نمی یابد
میان شعلــــه افکندم پــر پروانه خود را
مثل فرشته ها شده ای احتیاط کن
زیبا و با صفا شده ای احتیاط کن
درهای بی قراری پروانه بسته نیست
ای غنچه ای که واشده ای احتیاط کن
دیدم کسی که رد تو در باد می گرفت
در باد اگر رها شده ای احتیاط کن
از حالت نگاه تو احساس می شود
با عشق آشنا شده ای احتیاط کن
می ترسم از چشم بد این حسود ها
تفسیر رنگ ها شده ای احتیاط کن
وقتی طلوع می کنی از پشت پنجره
قابی پر از بلا شده ای احتیاط کن
چندیست من عاشق این زندگی شدم
حالا که جان ما شده ای احتیاط کن
مهربان
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
سایه مهرتورا کم دارم
باتو هستم
ای سراپا احساس
خون تو در رگ من هم جاریست ،
جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است
نازنین
زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،
ما مطهر شده ایم ،
پیش رو راه رسیدن به خداست
…
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
ه.ا.سایه
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا...
این لاله که داغ خویش را گم کرده است
دیریست که باغ خویش را گم کرده است
عاشق شده ام،تو هرکه میخواهی باش
این شیخ،چراغ خویش را گم کرده است
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...
گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند
دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی
بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی
من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی
ف.نظری
روز میلادم گذشت
متفاوت تر از همیشه...
صفحه ای از زندگی ام را آغاز کرده ام...
بی روح... بی احساس... خالی از عشق و خاموش
رنگ و بویی تازه می خواهم... آرزوی تازه می خواهم
مُشـــرکان کز هر ســـــــلاحی فتنه و شــر میکُنند ----- از عـبا هنگامه وز عمّـــامه محشـر میکنند
این محبت محتسب با دکّـــــــهۀ گـــــــــبران نــکرد ----- کایـن گروه تُحفه با محراب و منبر میـکنند
یک ســخن کز دل برآید برلب اینــــقوم نیســــــت ----- گرچه از بانگ اذان گوش فلک کر میــکنند
در دل مــــــــــردم هراس کیفر انـــــدازنـــدگــــــــان ----- خود چــرا کمتر هراس از روز کیـفر میکنند
سـاقیان کوثرند امّا شـــــب از دســــت خــمـــــــار -----پای خُم هم میـخزند و می بساغر میکنند
در کمین اهــل ایــمــان بــا کمـند کیـــد و کـیـــــــن -----پشت هر سنگی که میابند سنگر میکنند
آنچــــه دین در قرنـــها کافر مســـلــمان کـــرده بود ----- این حریــفان جمـله را یکروزه کافر میکنند
چون حقایق مسخ شده دین جز یک افسانه نیست----- کور دل آنانـــکه این افســانه باور میکنـنـد
زنـــدگــی را آخــور و آبشـــــخوری داننــــد و بـــس -----وه که انسان همقطار اسب و استر میکنند
وای از این بدخبره عـــطــاران کــــــــه از خبط دماغ -----پشگ را نایب مناب مشگ و عنبر میکنند
کوره دهها غـــــافلند از کیــــمیاکــاران عشــــــــق ----- کز نگاهی سـکۀ قلب مسـین زر میــکنند
در خرابــــات آی کــاینجا مســـلـــم و گـبر و یهـــود ----- جمله از یـکجُرعه می باهم برادر میـکنند
ناز درویشــــــــان و اســــتغنای ایشــــــان کز بشر ----- سرفرو بردند و از افرشته ســر بر میــکنند
جام جادوئی است بار نــدان که تا سر میکشیش -----جان به جانان وصل و دل پیوند دلبر میکنند
گر تو بی کفش و کُله جَســـتی بکــــوی میــــکده ----- بی سر و پایان عشقت تاج بر سر میکنند
آری اســـــتغنای طبـــــع و کیـــــمیـــــای تربیـــــت ----- لعل را همسنگ خـاک و خاکرا زیر میکنند
ســینه صافی کن که از باران رحمـت چون صــدف ----- دامن دریــــا دلان پُر دُرّ و گـــــوهر میـکنند
شـــــهریار از پلـــــه هـــــای عـرش اگــــر بالا روی-----قدسـیان بینی که شعر حافظ از بر میکنند
شهریار
از زنــدگــانیــــم گــــله دارد جــوانیــــــم----- شرمندهی جوانـــی از این زندگانیـم
دارم هـــوای صحبت یــــاران رفتـــــه را -----یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق----- داده نویــــــد زندگــــی جــاودانیـــــم
قــمار عاشـــــقان بردی نـــــدارد از نـــداران پرس -----کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانیها رجزخوانی و پیریها پشیمانی اســـــت -----شب بدمستی وصبح خمار از میگساران پرس
تو کز چشـم و دل مــردم گریزانی چه میـــدانی -----حدیث اشــک و آه من برو از باد و باران پرس
جهان ویران کندگر خود بنای تخت جمشیداست ----- بــرو تاریـخ این دیر کهن از یـــادگـــاران پرس
سـلامــت آنسـوی قافســت و آزادی در آن وادی -----نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویــش ننماید ----- چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
شهریار
بر لبِ لرزان من ، فــریادِ دل ، خاموش بود ----- آخــر آن تنها امیــد جــان من تنــهــا نـبــود
جز من و او ، دیگری هم بود ، امّا ای دریغ ----- آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود
شهریار
آمـدی جــانـم به قربــانـــت ولـی حالا چرا ؟ ----- بی وفا،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چــرا ؟
نوشدارویی و بعد از مرگ ســهراب آمــــدی ----- ســـنگدل این زودتـر می خواســتی حالا چـــرا ؟
عمر ما ار مهـلت امروز و فـردای تو نیســــت ----- مـن که یـــک امـــروز مهـــمان توام فــردا چــرا ؟
نـــازنــینا ما به نــاز تــو جـــــوانی داده ایـــم ----- دیـــگر اکنـــون با جوانـان ناز کــن با مــا چـــــرا ؟
وه کــــه با این عمر هــــــای کوتـه بی اعتبار ----- این همه غافل شـدن از چون منی شیدا چــرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان،پریشان می کند ----- درشـگفتم من نمـــی پاشــد ز هم دنیا چــــرا ؟
شـــهریارا بی حبیب خود نمی کردی ســفر ----- راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟
بی مونس و تنها چرا ؟ ----- تنها چرا ؟ حالا چرا
شهریار
راهــــی به خـــــــدا دارد خلوتــــــگه تنـــهایی ----- آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیــــــــی
هر جا که ســـــــری بردم در پــرده تو را دیــــدم ----- تو پرده نشـــــــینی و من هـرزه ی هر جایی
بیدار تو تا بـــــودم رویـــــــای تو مـــــــی دیــــدم ----- بیدار کن از خـــــوابم ای شــــــــــاهد رویایی
از چشم تو می خیزد هنگامه ی ســــر مستی ----- وز زلف تو می زایــــد انگیزه ی شــــــــیدایی
هر نقش نگارینــت چــون منظره ی خورشـــــید ----- مجموعه ی لطف است و منظومه ی زیبایی
چشمی که تماشاگر دز حسن تو باشد نیست ----- در عشق نمی گنجد این حسن تماشـــایی
شهریار
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را ----- که به ماسوا فکندی همه سـایه همــا را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین ----- به علی شناختم به خدا قســـم خـدا را
به خـدا که در دو عــــالم اثر از فنا نمــــاند ----- چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
برو ای گدای مســــکین در خانه علی زن ----- که نگین پادشــــاهی دهد از کرم گدا را ...
شهریار
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست ----- روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنســت
متن خبر که یک قلم بــــی تو ســـیاه شد جهان ----- حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنســت
نو گل نازنـــیـن من تــا تــــو نگـــاه مــــیکنــــی ----- لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنســت...
شهریار
زمســتان پوســـتین افزود بر تن کدخدایــــان را ----- ولیـکــن پوســت خواهد کند ما یــک لاقبایان را
ره ماتم ســـــرای ما ندانم از کــه می پرســــد ----- زمســـــتانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از بــرف بـالاپــوش خـز ارباب مــــی آید ----- که لرزانــــــد تن عــــــریان بی برگ و نوایان را
طبیب بی مروت کــــــی به بالیــن فقیـــر آیـــد ----- که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر-----که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
حریفی با تمســـخر گفت زاری شـــهریارا بـس ----- که میگیرند در شــــــهر و دیار ما گدایــــان را
شهریار
در دیـــــاری که در او نیست کســی یار کســــی ----- کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هــــــر کس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی ----- نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ کســــی
آخــــــرش محــــنت جانــــکاه به چـــــاه انـــــدازد ----- هرکه چون ماه برافروخت شبِ تارِکسـی
سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من ----- هر که باقیمت جان بود خریدار کســـی
شهریار
در ایـن فـکـرم مـن و دانـم کـه هرگز
مـرا یارای رفتن زین قـفـس نیسـت
اگــر هــم مــرد زنــدانـبـان بـخـواهـد
دگــر از بـهـر پـروازم نـفـس نـیـسـت
ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﻑ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ؟ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ
ﺧﺪﺍﺳﺖ.
ﺳﮑﻮﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺧﺪﺍ،
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
پدیده های زندگی شبیه خطای دیدی است که در این تابلو نهفته است. اتفاقاتی
یا افرادی یا پدیدههایی هست که از نگاه نزدیک بسیار زیبا و شورانگیز اند
اما اگر از بند زمان و مکان جدا شوی و از دور نگاهشان کنی به زشتیشان
پی می بری
همه چیز پوچ است.